ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

افتتاح حساب مسکن

عزیز دلم دیروز باهم رفتیم بانک مسکن و برات حساب پس انداز آتیه مسکن جوانان باز کردم.اونطوری که می گفتند،بعد از ١٨ سالگیت بهت یه وام کلان می دن تا خونه بخری!!! مبارک باشه عزیزم. شب که به بابایی گفتم برای ستیلا حساب مسکن باز کردم میگه داماد می خواد چیکار بکنه برام !!!منظورش از داماد شوهر تو بود!اما من گفتم من که ستیلا رو شوهرش نمیدم.ما می خوایم پولهامونو رو هم بزاریم بریم خارج!!!و کلی از این حرفهای الکی زدیمو خندیدیم. دیشب بابایی چون سرما خورده تب کرده بود.بدنش خیلی داغ بود.بابایی هم اینقدر جون شیرین و بد مریضه که حاضرم من مریض بشم اما بابایی هیچ وقت مریض نشه.واااای!   http://دیروز... دختر نازم.دیروز دیگه حوصله ام داشت سر...
19 آذر 1391

واکسن 6ماهگی

دلبندم بعد از عاشورا نوبت واکسن ٦ماهگیت بود.من و خاله جون بردیمت درمانگاه و همینکه داشتن واکسن رو بهت تزریق می کردند بجای اینکه گریه کنی و جیغ بکشی،یهو خندیدی!من و خاله هم زدیم زیرخنده!   دردت نیومده بود؟؟؟اما برای واکسن دوم یه کوچولو اشک ریختی. خونه که اومدیم بی تابی می کردی و خنده ی توی درمانگاهتو تلافی کردی.این هم از واکسن ٦ماهگیت.به سرعت برق و باد گذشت و ما همچنان غمگین از دست دادن علی هستیم... http://صبح بخیر دخترم سلام و صبح بخیر ستیلای من. دیشب خواب دایی علی رو دیدم.اینقدر واقعی بود دخترم!خیلی شاد بود.تمام خاطراتش برام مرور شد.مدام می خندید.همه ی خانواده دور هم بودیم و سوژه ی ما علی بود و علی هم همیشه با لبخند د...
15 آذر 1391

سوپ خوردی امروز!!!

سلام دختر نازنینم.امروز ٥شنبه است و طبق معمول دلم گرفته.اما خدا رو هزاران بار سپاس گزارم که تو توی زندگیم هستی. کلی عکس جدید ازت گرفتم که یه وقت دیگه بعضیهاشونو گلچین می کنم و برات میزارم تو وبلاگت. اما امروز برای ناهار خودم سوپ بار گذاشتم و یه قاشق هم برای تو ریختم توی ظرفت که میل کنی!ماشالله ماشالله از سر تا پاتو سوپی کردی و یه ذره هم خوردی!!!وقت خوردن خیلی ناز می شی مامانی. قربون لپ لپت بشم من.الان هم بابایی داره روی پاهاش می خوابوندت اما نمی خوابی و من باید بالا سرت باشم .پس تند تند می نویسم و میام سروقتت!!! http://فر به شمال عزیز دلم،5شنبه شب من و تو بابایی رفتیم ترمینال و با اتوبوس رفتیم شمال.هرچند تو حالیت نبود...
2 آذر 1391
1